وب سایت رسمی محسن چتری



-          سفیدک: نه. منظورم این بود که روز اول من و تو چه فرقی با هم داشتیم که اون دانش آموز تو را انتخاب کرد و من را دور انداخت؟! من و تو از اول هیچ فرقی با هم نداشتیم. او دانش آموز انتخاب کرد یعنی دقیق تر بگم بین من و تو فرق گذاشت و منی که عین تو بودم را دور انداخت و تو را استفاده کرد. به نظرت این قضاوت عادلانه ای بین ما بود؟!

-          سیاهک: آره راست می گی! این عین ظلمه. باید اون دانش آموز تو محکمه الهی جواب بده که چرا با این که ما مثل هم بودیم یکی را انتخاب کرد و یکی را  زیرِدست و پا انداخت یا زبونم لال انداخت اونجا! من واقعا نمی فهمم چه فرقی بین لقمه ای که خورده می شه و لقمه ای که میندازن توی زبونم لال ،سطل زباله ؛ وجود داره؟! یکی نیست به این ظالم ها بگه: خجالت بکشید. ظلم بده. نکنید!

-          سفیدک: بیخود نیست که خدا همون حرفی را درباره اسرافکاران می زنه که درباره ظالمان می زنه. یعنی هیچکدومشون را دوست نداره.

-          سیاهک: حالا البته خودمونیم خیلی شورش نکن. یه برگه یه رو سفید که به جایی برنمی خوره!

-          سفیدک: این حرف رو نزن برادر. مهم اندازه ارزش من و تو نیست. مهم زشتی کاره. مهم بی توجهی به حرف اون کسیه که خیلی بزرگه! ظلم کوچیک و بزرگ نداره. از طرفی اونایی که میلیارد میلیارد اسراف می کنن از روز اول که اینجوری نبودن. از بچگی بد تربیت شدن. آروم آروم از ظلم های کوچیک شروع کردن. ما نباید کاری کنیم که آدمای عاقل به ما بخندد و لو یک کار زشت کوچیک باشه. ما باید به فکر فردای خودمون و دیگران هم باشیم.

-          سیاهک: بله همین طوره. البته منم قبول دارم. من یه لباس بیشتر از تو کثیف کردم و خاطرات بیشتری دارم. منم وقتی فکر می کنم می بینم من و تو هم اندازه ایم. هم وزنیم. همشکلیم و اصلا اینقدر شبیه همیم که من و تو نداریم. نمی فهمم که چرا باید بین من و تو فرق بزارن؟ این عین ظلمه. آدمای این جوری فردا نمی تونن قاضی های خوبی باشند.

-          سفیدک: حالا ای کاش زیر پا بندازن! من خودم بارها شاهد بودم که یک قاضی دستور قتل عام سی چهل نفر را اونم به دلیل یه بهونه و جرم بی خودی و مسخره مثل یه داعشی سر و ته شون را شین سِل کرد و فِرتی انداخت اونجایی که زبون منم لال می شه اگه اسمش رو بگم!

-          سیاهک: این که گفتن نداره منم اون روز اون وَرت بودم. صدای جیغشون را شنیدم همچین دلم ریش ریش شد! تو داری خاطرات من و مرور می کنی. همین دیروز نبود که که روت اون ور بود و یه قاضی از خود راضی پشت میز محکمه دسته دسته از برادران ما را فرتی نقطه چین. کرد و جنازهاشون را انداخت زززززبببلبل !

-          سفیدک: بسّه برادر. روضه بسه. آتیش زدی به قلبم. خدا از سرشون نگذره. حالا دماغت و بالا بکش تا دماغ منم بالا کشیده بشه. حالم رو بهم زدی!

-          سیاهک: مثلی که تو اول شروع کردی ها.

-          سفیدک: می دونم. بی خیال. مطمئن باش اگه کمک کنی قول می دم همه سیاهی های تو را بپوشونم. حالا گوشا تو خوب تیز کن به محضی که صدای سر خوردن برگ ها را شنیدی بلافاصله بعدش نوبت ماست.

-          سیاهک : من یه چیزایی می گم اما به حرف های تو عین خودم ایمان دارم یه خورده دلم گرفته بود. سربه سرت گذاشتم. حواسم کاملا جمعه. خاطرت جمع باشه.

-          سفیدک : خیلی خوب حالا این حرف ها را ول کن. سکوت کن و گوش به زنگ باش. پس قرارمون این باشه که وقتی این بار باد وزید یا علی را بگیم و توکل به خدا خودمون را بیندازیم تو دامن اون دانش آموزی که روی نیمکت نشسته. و تو چشاش نگاه کنیم و بگیم ماهم هستیم. با اجازه!»

-          سیاهک : باشه انشاالله. توکل به خدا. اما باید یه مقداری احساسیش هم کنیم یعنی وقتی خودمون را می ندازیم تو بغلش؛ یک صدا با تمام قدرت می گیم: کمک! کمک! ماییم داداشی ها! ما را نجات بده از دست این داعشی ها.»

-          سفیدک: اوکی. من که آماده ام.

-          صدای سر خوردن برگ ها.

-          یا علی.

-          بپر

-          بگو

-          سفیدک و سیاهک: کمک! کمک! ماییم داداشی ها! ما را نجات بده از دست این داعشی ها.»

**************

یک برگه یه رو سفید» افتاد روی دستم و دیگه صدایی نشنیدم. بجز صدای سرخوردن قلم روی کاغذ و صدای جاری شدن چشمه احساس از قلبم روی صورت سفید و آزاد کاغذ:

چند روزی می شد که آقا معلمِ یکی یه دونه‌ی ما یعنی آقای واحدی دوباره از اون موضوعات عجیب و غریب انشا را داده بود و مخ ما را تو فرغون گذاشته و این کوچه و اون کوچه می تابوند.

واقعیت اینه که تو این چند ماه اخیر با این موضوع ها بد جوری چین و چروکای مغز ما را صاف کرده.»

*****************

بله دوستان من فقط خوب به حرف های یه برگه کاغذ یه رو سفید گوش دادم و اونا را نوشتم و البته درسهای زیادی از نجوای این دوقلو ها گرفتم که یکیش این بود که اگه آدم دلش را صاف و صیقلی کنه خیلی راحت می تونه حرف هاش رو بزنه و درباره هر چیزی که خواست راحت انشا بنویسه.

**************

من همه ی این حرف های خوب را روی یه کاغذ آ چهار یه رو سفید» نوشتم. کاغذی که ممکن بود به سادگی تو دست یه آدمی داعشی که بد تربیت شده فرتی پاره بشه و به قول معروف ! بندازن اونجا! و بدتر اینکه به راحتی کار زشتشون را توجیه کنن.

 امید وارم روحتون با این نوشته ها به پرواز دراومده باشه و لذت برده باشید. و البته به دل نگیرید. قدر کاغذای یه رو سفید» را بدونید و به احترامشون خم بشید و خجالت نکشید. دست اونا را بگیرید و آسمونیشون کنید تا شما هم پیش خدای واحدی که همه ما را از روز اول دو رو سفید خلق کرده؛ روسفید بشید و از نصف دوم عمرتون هم مثل جوونی تون خیر ببینید.

تقدیم به همه شهدای روسفید مدافع حرم به ویژه سخنگوی اونا یعنی شهید محسن حججی»                                                      محسن چتری 10 دی ماه 1397 . خمینی شهر/آم فلکا!

-          چیزی نمونده. نباید ناامید بشیم. یه خورده دیگه تلاش کنیم بهش می رسیم!

-          آره قبول دارم نباید مثل رفیقامون کم بیاریم. تنبلی مساوی است با مرگ!

-          هر لحظه باید آماده باشیم. حواست باشه به محض اینکه باد شروع به وزیدن کرد باید از فرصت استفاده کنیم و بپریم.

-          اما سفیدک! من خسته شدم. تو هم که همه‌ی هیکلت را انداخته ای روی من و خیالت راحته. خبر نداری و نمی دونی من علاوه بر تحمل وزن تو همه سرو صورتم از آسفالت های کف مدرسه زخم و زیلی شده!

-          آخه راست می گی. چکار کنیم آخه من هنوز روسفیدم و امید دارم کمک کن  تا آخر هم رو سفید بشم.

-          ما که شانس نیاوردیم. با چهار تا خط کج و معوج پرونده ی اعمالمون سیاه شد و خلاصه سه سوته فاتحه مون خونده شد.

-          غصه نخور برادر دو قلوی من. آخه من و تو نداریم. اگه خدا بخواد و دست یه آدم با انصاف و با احساس و خوش ذوق بیفتیم اونوقت ممکنه بخت مون باز بشه و صفحه دل ما خونه ی حرف ها و نوشته هایی بشه که قلب و ذهن های زیادی را به پرواز دربیاره.

-          امیدوارم. اما من دیگه به هیچ دردی نمی خورم. خوش به حال توسفیدک.

-          سفیدک: خودتو بیشتر از این ناراحت نکن سیاهک! نا امید نباش من قول میدم هر جا برم تو را هم من خودم با خودم ببرم.

-          سیاهک:جدی میگی؟! قول مردونه می دی؟

-          سفیدک: بله دیگه. تو اگه مقاومت کنی و مراقب من باشی که روم به زمین نباشه و دست به دست من بدی من تو آیینه ی ابرهای سفید آسمون بخت سفید و رویای ماندگاری برای هر دو مون می بینم.

-          سیاهک: تو خیلی دلت خوشه سفیدک! خبر از دل شکسته من نداری!

-          سفیدک: اتفاقا خوب می دونم چی به دلت میگذره. باور کن سایه همه‌ی زخم های تو دقیقا مثل آینه تو قلب منم هست. سر از روی خاک برندار تا خدا دعامون را مستجاب کنه و دستمون را بگیره. تازه تو یه چیزی داری که من ندارم و اون دل شکسته است و تن خاکی که خیلی قیمت داره. مگه نمی دونی خدا تو دلای شکسته است.

-          سیاهک: ممنونم و خوشحالم از اینکه خدا برادری نصیب من کرده که خوب درد دل من و می فهمه و عین خودم به درد و دلم گوش می ده و به من امید می ده. واقعا دوست  و همدم خوب یه نعمته.

-          سفیدک: منم اینقدر تو را دوست دارم و به تو نزدیکم که به محض اینکه اشکت جاری می شه، بلافاصله صورت منم خیس اشک می شه. انگار خودمم که گریه می کنم. اصلا من و تو نداریم. من توام و تو منی.

-          سیاهک: خیلی خوب برادر رو سفید» خیلی لوس نشو. هنوز یادم نرفته که ما مادرزادی دوقلوهای همراه هستیم! فقط تو بی رودروایستی هنوز همون چشم سفیدی که بودی آخه از روز اول هم بیشتر از من شیر می خوردی.

-          سفیدک: من و تو هم روییم. اگه پر روییم یا کمروییم؛ دو روی یه برگه ایم مثل دو روی یه سکه ایم. مثل دو تا پنجره ی روبروییم.فقط واروییم.

-          سیاهک: هه هه هه هه شاعر! پنبه ای! اصلا سفید برفی! پارو بدم برفاتا جارو کنی!

-          معلومه کی شاعره!

-           شاعر خودتی!

-          اولا که شاعر بودن بد نیست. بعدشم تو نمی دونی هرچی بگی در واقع به خودت می گی. به قول شاعر: هرچه کنی به خود کنی گر همه نیک و بد کنی! کاش این حقیقت را همه می دونستند و باور داشتن. حتی گاهی فکر و خیالاتی که درباره دیگران می کنیم زود تر از اینکه به ضرر دیگران باشه قلب و ذهن خودمون را سیاه و تیره می کنه بنابراین باید مواظب حرف زدنا مون باشیم.

-          سیاهک : بله جناب پرفسور. دقیقا درسته. حالا لطفا این معادله را هم برای ما حل بفرمایید که: چطوره که من و تو هم اندازه ایم ولی من و تو روهم اندازه هم هستیم یعنی من و تو جمعا اندازه یکی مون هستیم. می فهمی چی می گم؟ یعنی چطور می شه دو نفر هم اندازه هم باشن و باهم هم ، هم اندازه یکی از او نا باشن؟!

-          سفیدک: این قد هم هم نکن پیاده شو باهم بریم.این که چیزی نیست این همون یه برگه کاغذ آچهاره که دو تا رو داره و دو طرفش هم اندزه هم اند. اما من یه معادله سراغ دارم که هفت نفر اند و اندازه هم اند ولی این هفت نفر با هم هم اندازه یه نفرشونند.

-          سیاهک: چی؟ چی گفتی؟ من نمی فهمم. به سرت زده ؟ قاطی کرده ای؟ من که از این معادله  چشمم سیاهی رفت.

-          سفیدک: خیلی به مخت فشار نیار. این بحث مال آدماست که هفت تا نفس دارند و هفت نفرند و با هم هم یه نفرند. حالا حواست را جمع کن شیطون گولت نزنه تا باد هر جا خواست ببردت.

-          سیاهک: خوب ببره مگه چی می خواد بشه مگه بالاتر از سیاهی رنگ هست؟

-          سفیدک: آخه دوست من. من وظیفه دارم تو را نصیحت کنم بیشتر از این بدبخت و روسیاه نشی. اصلا وظیفه چیه؟ اگه تو بدبخت بشی منم که برادر و دوست توام؛ با خودت بردی توی چاه. در واقع من وقتی هوای تو را داشته باشم هوای خودم را دارم. تو منی و من توام! فهم این که سخت نیست ابوالاسود!؟

-          شوخی کردم. می فهمم و من به خیرخواهی تو ایمان دارم. ابوالابیض!

-          سفیدک: آفرین دوست جون جونی خودم.

-          سیاهک: آفرین به خودت. خودم. خودت. خودمون. خودمت. خودتم.خرتم. خرمی. خریم. خرن. اصلا

-          سفیدک: خَر خَر نکن! گوش بده یه نکته دیگه هم یادم اومد و اون اینکه: آدم اگه یه هنری چیزی داره بد نیست گاهی خودش را نشون بده. نه برای خودنمایی بلکه برای استفاده و خدمت به دیگران. حتی من یه وقتی توی کتابای روسفید خوندم که اگه کسی به خاطر ریا هم که شده اسراف نکنه این کارش اجر داره و مورد قبوله. چراکه هدف اسراف نکردنه و نتیجه اون استفاده از نعمت هاس و اصلا ریا و خود نمایی معنی نداره. این عین عقل و انصافه.

-          سیاهک: آره درست می گی به این فکر نکرده بودم. بله. به روی تخم سیاه و سیاه تخمه چشمم! پیش به سوی خود نمایی! سلفی! سلبریتی! با دوربین کبریتی!

-          سفیدک: تازه کجاش و دیدی؟. هیچ فکر کردی فرق من و تو چیه؟!

-          سیاهک: بله. من روسیاهم و تو روسفیدی.


بسم الله الرحمن الرحیم

کاغذ یه رو سفید

چند روزی می شد که آقا معلمِ یکی یه دونه‌ی ما یعنی آقای یه دونه یِ واحدی» دوباره از اون موضوعات عجیب و غریب انشا را داده بود و مخ ما را تو فرغون گذاشته و صبح تا شب این کوچه و اون کوچه می تابوند.

واقعیت اینه که تو این چند ماه اخیر با این موضوع ها بد جوری حال ما را گرفته و چین و چروکای مغز ما را صاف کرده. موضوعاتی مثل اینکه:

·         اگه همه‌ی کره زمین صاف بود و هیچ پستی و بلندی نداشت چی بر سر ما آدما می اومد؟!

·         اگه ظرفیت معده آدما یه کمی بزرگ تر از اینی بود که حالا هست منابع زمین چه وضعی پیدا می کرد؟!

·         بچه ها آخرین لحظه ای که فیوز مغز نخودی تون می پره و شما به عالم هپروت می رید را توصیف کنید!

 یعنی این موضوع آخری جوری رو مخ ما تاب بازی می کرد که چند شب اول برای اینکه کشف کنم چه جوری خوابم می بره تا ساعت دو نصفه شب کلافه بودم و کله ام اندازه یه تانکر بنزین می شد و تا بندر لنبور می خورد. هر چی ذکر و دعا و جادو جنبل بلد بودم می خوندم و اما پلکم به هم نمی اومد. حاضر بودم سه بار یه نفس جوشن کبیر را با صدای بلند بخونم که بلکه جناب عزرائل قدم رنجه بفرمایند. آخر سر هم فرتی خوابم می برد و صبح وقتی با شونزدهمین تیپای پدرم بیدار می شدم فقط دعواهایی که تو خواب با آقای واحدی کرده بودم یادم می اومد. 

·         یا مثلا این موضوع را گفته بود که: اگه یه روز صبح از خواب پاشیم و ببینیم همه آب ها تو زمین فرو رفته چه خاکی تو سرمون میکنیم؟!» موضوع را دارید؟!

·         یا فرض کنید اگه یه روز صبح وقتی بیدار می شدیم و اولین خمیازه را می کشیدیم و مشت اول رو مثل یه غول تو سینه می کوبیدیم تا چشممون وا بشه یه دفعه همه چیز به یک نسبت بزرگ یا کوچیک می شد؛ چی می شد؟! اصلا ما متوجه می شدیم؟! یا عین کره الاغ سرمون را پایین می انداختیم  و می رفتیم سر کارمون و انگار نه انگار که همه مون رفته ایم تو سوراخ یه سوزن یا توی یک دونه هاگ! اصلا متوجه نبودیم، پرتقالایی که امروز تو کیفمون می زاریم ، تا دیروز اندازه کره زمین بوده! تماشا کنید! خودش یه انشاست.

·         یا فرض کنید شما به راز رشد گیاهان و حیوانات پی می بردید و با یه دارویی سرعت رشد و اندازه اونا را تغییر می دادید. با این قدرت چکار می کردید؟ مثلا یه دونه گردو جلو در خونه معلمتون می کاشتید و تا صبح یه درخت تنومند می شد و ماشین آقا معلم تو پارکینگ گیر می کرد! یا با اون دارو اندازه پشه ها و عنکبوت ها اندازه یه شغال و کرگدن می شدن!

یا می رفت تو فاز اقتصاد و جامعه شناسی و هزار جور سبک الاکلنگ بازی که مثلا:

·         اگه یه روز مدرسه به هر دلیلی تعطیل بشه ،حساب کنید چه خسارتی به کشور وارد می شه؟

·         اگه تو هر مدرسه ای یک لامپ صد واتی برای یک ساعت الکی روشن بمونه، حساب کنید در 66666 مدرسه کل کشور در طول یک سال  با تعرفه دولت حسن کلید ساز، چقدر برق اسراف می شه؟!

این یکی را داشته باشید:

·         فکر کنید ارواح، حروف نقطه دار» را نمی فهمند یا حساس اند و شما باید یه انشای بدون نقطه برای جدِّ هفتمتون بنویسید و سعی کنید خیراتِ و محاسن جنازه برجام را به برای اون روح توضیح بدید.

·         یا این که تصور کنید با یک جنّی کهنسال پشمالو یواشکی رفیق شده اید و شیطنتتون گل کرده و سربه سر این و اون می زارید چگونه تخیل پردازی می کنید!

خلاصه ما نفهمیدیم این معلم انشاء این عتیقه جات را از پستوی کدوم عطاری بقالی کشف می کنه.

و حالا هم از بس غُر زدیم به حساب، یه موضوع ساده گفته که برید درباره اسراف یه انشایی بنویسید که تا حالا کسی ننوشته و تکراری نباشه!» آخه پدر بیامرز اینم شد موضوع انشا! انگار زورش میاد مثل یه بچه آدم و بقیه معلما، یه موضوع ساده بده و ما هم چند خطی بلغور کنیم و سر وتهش را هم بیاریم و بره پی کارش. دلش خوشه. تکراری نباشه! سرتاسر کلاسای انشا تکراریه شما  تو این وسط چی میگی گوگولی یه دونه!

مثلا انشای اینجوی چه ایرادی داره؟:

همانطور که میدانیم اسراف کردن بد است و خوب نیست که آدم اسراف کند. چون که کلا اسراف کردن بد است یعنی خوب نیست. اصولا اسراف کردن کار عاقلانه ای نیست و تا آن جا که خدا هم از اسراف کار بدش می آید و به قول معروف لجش می گیرد. بله ما باید اسراف نکنید. ما از این انشا نتیجه می گیریم که به قول معروف اسراف خیلی خیلی کار بد و مبتذلی است و کار انسان هایی است که بد تربیت شده اند. ما باید کلا خوب باشیم چون اگر خوب باشیم خیلی خیلی خوب است نقطه. اگر البته حرف توی کله مان برود!»

البته یقین دارم این چند خط برای معلم انشا از صد تا فحش داعشی هم بدتره. خودم هم می دونم و حالم را به هم می زنه. اما چکنم که قلم را یارای این نیست که از این زندان و چهار دیواری کلمات همانطور که میدانیم»  و باید و نباید» و خوب است و بد است» و به قول معروف» فراتر بدود!

**************

حقیقتا وقتی قلم به دست می گیرم انگار یكی سفت یقه ام را چسبده و نمی زاره نفس بکشم هرچه زور می زنم فقط کاغذ را خط خطی می کنم و فقط مجبورم مغز سرم را که جوش آورده بخارونم.

دلم برات بگه که انگار تو یه گونی تنگ و تاریک خفت افتادم و یکی در گونی را همچین محکم کشیده و قلقله اش را عین کاکل مُرده با قیطون نه نه جون هفت گره کرده که فقط می خوام پشت سر هم جیغ بزنم و خودم را عین تخم مرغ به در و دیوار بزنم و خرد و خاکشیر کنم تا ته دلم خنک بشه.

یعنی گاهی وقتی این فکرا سراغم میاد انگار تا زیر گلوم طناب دار را حس می کنم پوست سرم ترک می خوره می خوام آقای واحدی را خفه کنم و یگانه درسی بهش بدم که تا شونصد سال بعد بازنشستگی هم هر وقت از جلو در هر مدرسه ای رد می شه یه وَری راه بره و خودش را به اون راه بزنه که کی گفته! من اصلا معلم نبودم! این جا را نمی شناسم!

بهر حال بگذریم باید یه فکری بکنم که فکر باشه. با این تخیلات دردی ازم دوا نمی شه به غیر از این که ذهن خودم را بیشتر تیلیت می کنم و تازه مگه بعد از این دعواها، یارو دست از سرم برمیداره از بس فکرش هم پر رو و چش سفیده! آخر سر دوباره تصویر یه وریِ آقای واحدی جلو چشمام میاد در حالیکه ابروهاش را بالا انداخته و لبهاش را بهم فشار داده و با حرکت سریع انگشت اشاره اش تاکید می کنه که بنویس جانم بنویس. تکراری نباشه». بعدش هم پکی می زنه زیر خنده و پیروزمندانه قهقهه می زنه که مو بر تن آدم، اندازه ابلیسک واشنگتن می شه! یعنی اگه کارد بزنی به شاهرگم فقط بخار نارنجیه که عین قله آتشفشان وزوو، سقف اتاق را با سنگ آذرین، آسفالت می کنه.

خلاصه سرتون درد نیارم. این حال و روز شبهای چهارشنبه ای یه که فرداش انشا داریم.

****************

 بلند می شم تا از آشپزخونه یه لیوان آب خنک  بخورم شاید فرجی برسه. تو مسیر از حرص آقا معلم انشا یه پس کله ای آبدار می چسبونم عقب کله‌ی نارگیلی داداش کوچولوم تا بفهمه دنیا دست کیه و خیلی خوش به حالش نباشه. اما طفلی اونقدر سرگرم بازی حیواناته که فکر می کنه یکی از اسب ها لگدش زده و اشتباهی اونا را دعوا می کنه: حیوونای بی تربیت! بی شعورای نفهم! بتمرگ سر جات. این جا که طویله نیست!

خوب الحمد لله با ما که نبود!

************

خلاصه بی خیال شدم و گفتم گور بابای انشا و موضوعات از پشت بوم افتاده.  مگه چی می خواد بشه! هر چی میخواد بشه بشه هر چی می خواد بگه بگه! حال دلم رو گفتم اینو جواب شنفتم! حالا دست دست دست می زنم دست. حالا پا پا پا می کوبم پا. دیریم دیریم دیریم دیریم دیریم دیریم دام. دارام دارام دارام دارام دارام دارام دام.

-         چه می کنی؟! ورپریده! چه خبرته محسن! داری درس می خونی یا به سرت زده؟! خدا ذلیلت نکنه اتاق را رو سرت گذاشتی.

-         نه! نه نه. زنگ تفریح شده! انشا مو نوشتم. دارم برای گروه سرود تمرین می کنم. قراره سر کلاس انشا بخونیم یه مقداری شاد باشیم. معلم یکی یه دونه ای داریم. کلاسش خیلی شاده اگه دو تا از این نمونه معلم داشتیم بود خندوانه راه می انداختیم!

  ارواح شکم آقای واحدیِ بُشکه! که همه چیزش نحسه! روح سرگردانش تا توی پس اتاق خونه مون هم میاد! کاش این آقای واحدی یه دونه تخم شترمرغ درشتی بود و همچین دو دستی می زدم به جدول سیمانی جلو مدرسه که چنان صدای ترقه نارنجکی کنه که تا دوهفته اندوونی ها» هی بیان سر خیابون بگن چی بود؟ کی بود؟ چی طو شد؟ و منم هر بار از طرف آم فلکایی ها» سینه سپر کنم و با صدای رسا بگم من بیدم! کشتمش. برید راحت با خابید! دیگه جوجه نمی شه! دیگه کاری تون نداره!

************

قبل از اینکه معلم به خاطر انشا نداشتن من را از کلاس بیرون کنه، من به بهونه ای از کلاس بیرون اومدم و روی نیمکت کنار حیاط سینه آفتاب پاییزی نشستم. گاهگاهی باد ملایم نسبتا سردی می وزید و برگ های خشک و سبک درختان را روی زمین به این طرف اونطرف سُر می داد. حیاط مدرسه برعگ های تفریح تقریبا سوت و کور بود. گاهگاهی یه دانش آموز از سالن با عجله بیرون می اومد و فشنگی به طرف سرویش های بهداشتی می دوید و مدتی بعد سوت ن و آروم برمی گشت. گاهی صدای معلمی بلند و کوتاه می شد و همهمه بچه ها موج می گرفت و خاموش می شد. تو حال خودم بودم. صدای پچ پچ حرف زدن دو نفر به گوشم رسید. انگار درگوشی با هم درد دل می کردند. خوب گوش دادم:


بسم الله الرحمن الرحیم

خاطره کلاس  قرآن هشتم

 

آنروز هوا بارانی بود و به همین دلیل برنامه صبحگاه برگزار نشده بود بنابراین دانش آموزان مدتی بود که همین طور سرکلاس بودند و این فرصت باعث شده بود شلوغ کنند.

از سالن که به سمت کلاس هشتم می رفتم گاهگاهی صدای بچه ها اوج می گرفت و بعد یکباره خاموش می شد.

وارد کلاس شدم برخلاف هر روز کلاس بسیار آرام و ساکت بود. هیچ کس نفس نمی کشید. ابتدا تعجب کردم اما خیلی زود متوجه شدم که این یک بازیست.

منم مثل خودشان شدم و با اشاره گفتم بنشینید. با لبان بسته لبخند زدم و به حساب خوش و بشی کردم . به سمت تابلو رفتم و روی تابلو به خط نستعلیق یک سلام بزرگ سرتاسر تابلو نوشتم و با دست اشاره کردم که یعنی سلام و شما جواب بدهید.

سکوت ادامه داشت و کسی به خودش جرات نمی داد که حرفی از دهانش خارج شود. چون شنیدن یک کلام همان و ریختن بچه سرش و کتک زدن همان.

چند دقیقه ای تحمل کردند. ناگهان یکی از دهانش حرفی بیرون پرید و بلافاصله همه کلاس سرش ریختند و سرو صدا و جیغ و دادی بود که کلاس و سالن را پر کرد.

تا من کلاس را آروم کنم چند دقیقه ای طول کشید و در این حین سرو کله مدیر پیدا شد که با عصبانیت در کلاس راباز کرد و گفت: آقای چتری چه خبره؟ چکار می کنید؟ مدرسه را به هم زدید؟

گفتم آقای مدیر من بی تقصیرم.از این دانش آموزان بپرسید که این چه بازی یه که یاد گرفتند. در این موقع چند تا دانش آموز شروع به شکایت از چند نفر کردند که آقا این ها بی خود ما را می زنند ما اصلا حرفی نزدیم و .

مدیر با عصبانیت گفت بر بنشین سرجات همه تون مثل همید.

 رو کرد به من و گفت: این ها چند روزه این  بازی را یاد گرفتند و هر روز هم چند نفر از دست برخی ها شکایت می کنند. تازه امروز کلاسای دیگه هم یاد گرفتند. اگه امروز تکلیفشون روشن نشه همه کلاس را اخراج می کنیم تا برند و با اولیاشون بیان. البته می دونیم بعضی ها مقصر اصلی و گردانده این بازی اند و ما اونا را می شناسیم اما ظاهرا همه مقصرند. اگر تا اخر زنگ خودشون اسامی اصلی را معرفی نکنند باید فردا همه با اولیاشون به مدرسه بیان.»

سکوت مرگباری کلاس را فراگرفته بود و اینبار هم کسی نفس نمی کشید.

مدیر ازمن عذرخواهی کرد و از کلاس رفت. بچه ها نشستند ما دمغ بودند. کتاب درسی قرآن را باز کردم تا درس را شروع کنم. چند دقیقه ای به سکوت گذشت.

یکی از دانش آموزان گفت: آقا شما وساطت کنید قضیه تموم بشه قول میدیم تکرار نشه.

اولش خودم هم از دست اونا ناراحت بودم گفتم بزار تنبیه بشن تا تکرار نکنند. بعد به این فکر کردم که انصافا بازی پرهیجانیه و من و مدیر هم اگه جای اونا بودیم بهتر از اینا نبودیم. بهرحال نوجوانیه وهیجانش و این شلوغ کاری ها.

گفتم از قرآن کمک بگیرم قرآن جیبی ام را بیرون اوردم و باز کردم ، صفحه 495 و آیات انتهایی سوره زخرف بود:

اول صفحه با این آیه شروع می شود: انّ المجرمین فی عذاب جهنم خالدون یعنی آیه 74 و بعد در آیه 76 این گونه آمده که : و ما ظلمناهم ولکن کانوا هم الظالمین. و در آیه 83 این گونه: فذرهم یخوضوا و یلعبوا حتی یلاقوا یومهم الذی یوعدون.! و آیه بعد که می فرماید: و هو الذی فی السماء اله و فی الارض اله و هو الحکیم العلیم.

آیات بسیار جالبی بود و فرصتی برای من که از این بازی به بازی دنیا و ظلم ما آدم ها به خود بپردازم و اینکه هر کاری انجام می دهیم خدا می بیند و میداند و البته وعده عذاب مجرمین هم حق است.

چند دقیقه ای منبر رفتم و بچه ها هم حسابی گوش دادند.

و جالب تر این که آیه آخر این سوره و صفحه این بود: فاصفح عنهم و قل سلام فسوف یعلمون. پس اکنون که چنین است از آنان روی برگردان و بگو : سلام بر شما . اما به زودی خواهند دانست.

من البته ابتدا که کلمه فاصفح را دیدم برای خودم این گونه معنی کردم که: پس از اینان بگذر و بگو سلام.

اما به هر حال این برای من و برای بچه ها هم جالب بود. مخصوصا که من اول ساعت بدون اینکه حرفی بزنم روی تابلو به خط درشت نوشته بودم سلام»!

بعد یه مقداری اونا را نصیحت کردم و گفتم بهرحال اگه مردونه قول میدید که این کارای خطرناک را تکرار نکنید و هر وقت هر بازی می کنید یه کمی هم عقلتون را بکار بندازید من می رم با مدیر صحبت می کنم تا بلکه موقتا از تصمیمش منصرف بشه.

زنگ آخر وقتی مدیر را دیدم و گفتم که بچه ها قول دادند که این موضوع تکرار نمی شه اولش گفت چه موضوعی؟ یعنی یادش نبود که جریان صبح چی بوده. بعد هم تشکر کرد و گفت خوب کاری کردی ما یه حرفی زدیم بچه ها بترسند خدا پدرت را بیامزوه اینقدر گرفتاریم که دیگه حوصله سروکله زدن با اولیا را نداشتیم.

دیماه 97 مدرسه آیه الله درچه ای – خمینی شهر

محسن چتری بیدگلی

 


شعر طنز

قصه گلابیِ حسن کلید و اسبش»

حسن کلید یه روزی     یه دونه گلابی ورداشت

تو سبدش همین بود       چیز دیگه ای نداشت

بزرگتر از دهانش        کوچکتر از کدو بود

باطن خوبی نداشت      اما خوش بر و رو بود

گفت با خودش چه جوری      می شه سر کار گذاشت؟

اسب زبون بسته را       تا می شه روش بار گذاشت؟

به جای این که هی کرد            تا که پاهاش خسته شه

بی درد سر با امید      اسبه خودش را بره

البته این و بگم       حسن کلید قصه

مدرک اسب سواری     از انگلیس گرفته


✳️بسم الله الرحمن الرحیم
✅با سلام و آرزوی موفقیت و سلامتی برای شما دانش آموزان عزیز ؛      
                                                                                    در شرایط پیش آمده و تعطیلی مدرسه ، مطالبی را در رابطه با دروس عربی، پیام های آسمان ، هنر و پرورشی در  کانال ایتا به آدرس زیر قرار می دهم امید وارم مورد توجه و استفاده شما قرار بگیرد. شماره  تماس من:  09365875757 محسن چتری .                   https://eitaa.com/mohsenchatry

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

nisarama نسبیت خاص اینشتاین جدیدترین اخبار و اطلاعات سئو donyamag1 داستان های کوتاه powerdars mojnasim آوای باران azghatrehtadarya ronasotarh